جنگ صفین و ماجرای حکمیت

بامداد روز پنجشنبه دوازدهم ربیع الاول، خدمت عمروعاص به امویان در جنگ صفین، مایه حیات آنان شد.
او در حساس‌ترین لحظه های جنگ، زمانی که نشانه‌های شکست در سپاه معاویه آشکار گشته بود دست به نیرنگی بزرگ زد، و دستور داد با بستن قرآن بر سر نیزه ها و حمل کردن قرآن بزرگ دمشق با کمک ده نفر روی نیزه ها، همه سپاهیان فریاد بزنند:
ای اهل عراق! کتاب خدا بین ما و شما حاکم است (دو طرف دست از جنگ برداریم و به حکم قرآن تسلیم شویم )!

امیرالمؤمنین علی علیه السلام خطاب به سپاهیانش فرمود:
به جنگ ادامه دهید و استقامت کنید که لحظه پیروزی فرا رسیده است و به دعوت اینان اعتنایی نکنید که فریبی بیش نیست.
. (زیرا قبل از شروع جنگ، امام طی نامه‌های متعدد و سفیران فراوان، معاویه و اهل شام را دعوت به پذیرش حکم قرآن کرده بود و آنان نپذیرفته بودند و اینک که در آستانه شکست قرار گرفته بودند قرآن را دستاویز خود کرده بودند.)

ولی نیرنگ عمروعاص کار خود را کرد و گروه زیادی از سپاه عراق که تعداد آنها بالغ بر ده هزار نفر بود دست از جنگ برداشتند و خواستار قبول درخواست شامیان و آتش‌بس شدند.

امام علی فرمود:فریب مخورید، قرآن ناطق منم.

اما آنها در حالی که همگی مسلح بودند، در برابر امام ایستادند و بر خواسته خود پافشاری کردند و در نهایت گفتند:
یا علی، دعوت این گروه را بپذیر و گرنه همان گونه که عثمان را کشتیم تو را نیز می کشیم.

سخنان امام در دل‌های مرده آنان هیچ اثری نداشت و امام مجبور به پذیرش حکمیت و داوری شد. قرار شد آتش بس شود و هر یک از دو طرف جنگ، شخصی را به عنوان داور و حکم انتخاب کنند تا با مشورت یکدیگر در تاریخی معین در مکانی به نام دومه الجندل در سر حد شام و عراق، در مجلسی عام و در مقابل سران دو سپاه نظر خود را اعلام کنند.

معاویه برای داوری عمروعاص را برگزید، ولی گروه شورشی از سپاه عراق و مخالفان امام علی که آتش بس و حکمیت را بر او تحمیل کرده بودند و خواهان صلح با معاویه بودند ابو موسی اشعری را نامزد کردند.
هر چه امام فرمود او شایستگی ندارد، نپذیرفتند و اجازه ندادند که امام ابن عباس یا مالک اشتر را برای داوری برگزیند. حتی امام احنف بن قیس را به عنوان داور دوم یا سوم پیشنهاد داد ولی نپذیرفتند.

گروه سرکش و فریب خورده در جبهه علی علیه السلام که بعدها خوارج نام گرفتند سه چیز را بر امام تحمیل کردند:


پس از امضای حکمیت در طول مدت و مهلت بررسی توسط دو داور، عمرو عاص با زیرکی خاص خود به ابو موسی قبولاند که علی علیه السلام چون کشندگان عثمان را پناه داده و جنگ به راه انداخته سزاوار حکومت نیست. ابو موسی نیز بر معاویه خرده گرفت و او را لایق حکومت ندانست.
آن گاه هر دو تصمیم گرفتند که هر کدام امیر خود را از خلافت عزل کنند و امر خلافت را به عهده خود مسلمین بگذارند تا هر کسی را که می خواهند به خلافت انتخاب کنند. قرار شد هر دو نفر این نظر را اعلام کنند.

روز موعود فرا رسید. همه در دومةالجندل اجتماع کردند تا حکمین نظر خود را اظهار کنند. ابوموسی به عمرو عاص گفت بر منبر بالا رود و نظر توافق‌شده را اعلام کند.
اما عمرو عاص زیرکانه ابو موسی را پیش انداخت و گفت:«تو صحابی پیامبر خدایی. من هرگز بر تو مقدم نخواهم شد!»

ابن عباس که در مجلس حاضر بود به ابو موسی گفت:
بگذار ابتدا عمرو عاص نظر خود را اعلام کند. او تو را فریب می دهد. اما ابوموسی قبول نکرد و بر منبر بالا رفت و در جمع مردم چنین گفت:
ما پس از مشورت و بررسی به این نتیجه رسیدیم که علی و معاویه را از خلافت خلع کنیم و انتخاب خلافت را به عهده مسلمین بگذاریم، بنابراین من علی را از خلافت خلع می کنم، چنان که این انگشتر را از انگشت بیرون می آورم!
عمروعاص بلا فاصله پس از ابوموسی به منبر رفت و گفت:
او علی را از خلافت خلع کرد، من نیز او را خلع می کنم و معاویه را به خلافت می گمارم، چنان که این انگشتر را در دست خود می‌نهم!

ابوموسی که فریب خورده بود، فریاد زد:«لعنت خدا بر تو، تو مانند سگی هستی.»
عمرو عاص در حالی که پیروزمندانه از منبر پائین می آمد به او گفت:«تو هم مانند الاغی هستی که بر او کتاب بار کرده باشند.»
تمام آنچه واقع شد نتیجه روشن سرپیچی از فرمان حجت خدا و عدم تسلیم در برابر امام علی بود که پیامدهای منفی آن هنوز در زمینه های مختلف مشهود است.

جنگ جمل

ایها الناس ان عایشة سارت الى البصرة و معها طلحة و الزبیر و کل منهما یرى الامر له دون صاحبه...

(على علیه السلام)

علت وقوع جنگ جمل موضوع اختلاف طبقاتى مردم بود که پس از رحلت رسول خدا صلى الله علیه و آله خلفاى وقت آنرا بوجود آورده بودند و چون خلافت على علیه السلام یک نهضت انقلابى علیه روش گذشتگان و باز گردانیدن اوضاع بزمان پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله بود از اینرو گروهى مانند طلحه و زبیر که خود را در خلافت آنحضرت از نظر موقعیت اجتماعى مانند افراد عادى مشاهده کرده و منافع مادى خود را در خطر میدیدند علیه او دست بمبارزه و شورش زدند و چنانکه سابقا اشاره گردید چون آندو تن در برابر تقاضاهاى خود از على علیه السلام پاسخ منفى شنیده و در مدینه هم قادر باجراى نقشه خود نبودند از اینرو مکه را براى انجام مقاصد خود انتخاب کرده و در صدد شدند که عازم آن شهر شوند لذا خدمت على علیه السلام آمده و اجازه خواستند که براى بجا آوردن مراسم عمره بمکه روند!

على علیه السلام فرمود شما براى رفتن بهمه شهرها آزادید ولى این مسافرت شما بدون حیله و نیرنگ نیست،شما نقشه‏اى طرح کرده‏اید که در مدینه نمیتوانید آنرا اجرا کنید،ولى آندو نفر بظاهر سوگند خوردند که از این مسافرت مقصودى جز انجام عمره ندارند.على علیه السلام بآنان اجازه داد و آنها را از شکستن عهد و پیمان بر حذر نمود،بیعت خود را با آندو تجدید کرد و آنها را بگفتار رسول اکرم صلى الله علیه و آله که در حضور آندو بعلى علیه السلام فرموده بود یا على تو بعد از من با ناکثین و قاسطین و مارقین قتال خواهى کرد یادآورى نمود (1) .

بالاخره آنها از خدمت آنحضرت مرخص شده و متوجه مکه شدند و محیط آن شهر را براى فعالیت‏هاى خود مساعد یافتند.

پیش از ورود طلحه و زبیر بمکه عایشه نیز در مکه بود او وقتى حرکات و اعمال خلاف عثمان را مشاهده کرده بود مردم را علیه او بشورش و امیداشت و بارها گفته بود که این نعثل (2) پیر احمق) را بکشید و هنگامیکه شورش و محاصره علیه عثمان شدت گرفته و قتل عثمان محرز و مسلم بنظر میرسید عایشه براى اینکه بظاهر از این شورش و بلوا بر کنار باشد و یا در برابر استمداد عثمان در محضور اخلاقى نیفتد آتش فتنه را در مدینه دامن زد و خود بسوى مکه شتافت و در مکه نیز از عثمان بدگوئى میکرد.

پس از انجام مراسم حج که بمدینه مراجعت میکرد چون در بین راه خبر قتل عثمان باو رسید و دانست که پس از عثمان على علیه السلام خلیفه شده است از رفتن بمدینه منصرف شد و مجددا بمکه بازگشت نمود و در آن هنگام حاکم مکه نیز عبد الله بن الحضرمى بود که از طرفداران جدى عثمان و از مخالفین سرسخت على علیه السلام بود.

علاوه بر عایشه و حاکم مکه و طلحه و زبیر و مروان،سایر مخالفین على علیه السلام نیز از گوشه و کنار در آمده و در مکه جمع شده بودند من جمله یعلى بن امیه از یمن وارد شده و عبد الله بن عامر نیز از بصره آمده و بآنها ملحق شده بودند.

اجتماع این گروه مخالف و شور و بحث آنها درباره مخالفت با على علیه السلام بجنگ جمل منجر گردید عایشه هم براى اینکه از سایر زنان پیغمبر نیز براى‏خود کمک و همدستى فراهم کند بدین فکر افتاد که ام سلمه و حفصه را نیز فریب دهد و آنها را هم همراه این گروه براه اندازد ولى وقتى نزد ام سلمه رفت با مخالفت شدید وى روبرو شد.

ام سلمه گفت اى عایشه مگر تو نبودى که مردم را بقتل عثمان ترغیب مینمودى امروز چه شده است که بخونخواهى او بپا خاسته‏اى؟و این چه مخاصمت و دشمنى است که با على مرتضى مینمائى در صورتیکه او برادر رسول خدا و جانشین اوست امروز هم مهاجر و انصار با او بیعت کرده‏اند گذشته از اینها مگر پیغمبر درباره زنان خود از قول خداى تعالى نفرمود که:و قرن فى بیوتکن و لا تبرجن تبرج الجاهلیة الاولى (3) در خانه‏هاى خود قرار گیرید و مانند ایام جاهلیت خودنمائى نکنید) سخنان ام سلمه مخصوصا استناد او بقرآن مجید عایشه را کاملا خرد کرد و یاراى جوابگوئى در برابر او پیدا نکرد و چون از جانب ام سلمه ناامید شد پیش حفصه رفت.

حفصه دعوت او را اجابت کرد ولى برادرش عبد الله بن عمر خواهر خود را از این عمل ممانعت نمود،عایشه چون از طرف حفصه نیز مساعدتى ندید ناچار به تنهائى براه افتاد و فرماندهى این عده ماجراجو را در اختیار گرفت!

سابقا گفته شد که معاویه نامه‏اى بزبیر نوشته و او را براى احراز مقام خلافت تطمیع نموده و بمخالفت على علیه السلام ترغیب کرده بود بدینجهت نظر این گروه مخالف ابتداء بر این بود که بشام روند و معاویه را هم که با على علیه السلام مخالف میباشد با خود همدست نمایند اما معاویه که قبلا از تصمیم این جمع خبر یافته بود پیش خود فکر کرد که اگر این گروه مخالف بشام برسند و بفرض اینکه بر على علیه السلام غالب شوند در اینصورت معاویه باید بر طلحه و زبیر بیعت کند لذا فورا نامه‏اى بامضاى مجهول نوشته و در آن نامه قید نمود که شما گول سخنان معاویه را نخورید که از وى کارى براى شما ساخته نیست زیرا او که از طرف عثمان حاکم شام بود بعثمان کمک نکرد تا او را بقتل رسانیدند پس چگونه ممکن است بشما کمک کند؟معاویه این نامه را بامضاى کس دیگر بزبیر فرستاد.چون این نامه بدست زبیر رسید مخالفین على علیه السلام را که در رأس آنها عایشه قرار گرفته بود از مضمون نامه آگاه نمود (4) لذا از عزیمت بسوى شام منصرف شده و مصلحت را در آن دیدند که به بصره روند زیرا طلحه و زبیر در بصره و کوفه طرفداران زیاد داشته و امید پیشرفت آنها بیشتر بود.

بالاخره عایشه بدستیارى طلحه و زبیر و سایر مخالفین در مکه لشگر آرائى‏کرده و با پولى که یعلى بن امیه در اختیار آنها گذاشته بود بقدر کافى وسائل و ساز و برگ جنگ تهیه نمودند و عایشه را نیز سوار شترى بنام (عسکر) نموده و راه بصره را در پیش گرفتند (5) .

این گروه براى اینکه على علیه السلام را غافلگیر نموده و زودتر از وى بصره را بتصرف خویش در آورند بر سرعت حرکت خود میافزودند و غالبا مسافت زیادى را بدون استراحت و راحت باش مى‏پیمودند.

در بین راه بجائى رسیدند که آنجا را (حوئب) میگفتند و چون شب بود براى رفع خستگى در آن محل فرود آمدند و باستراحت پرداختند،در آن شب سگهاى حوئب در اطراف چادر عایشه زیاد پارس میکردند بطوریکه در اثر صداى آنها عایشه از خواب پرید و از اسم آن محل جویا شد،چون اطلاع حاصل کرد که آنجا را حوئب گویند سخت بهراس افتاد و از اقدامات خود درباره مخالفت با على علیه السلام پشیمان گردید زیرا در حیات پیغمبر صلى الله علیه و آله از آنحضرت شنیده بود که براى یکى از همسران وى سگهاى حوئب پارس خواهند کرد و صریحا رسول اکرم صلى الله علیه و آله بعایشه گفته بود:حمیرا مبادا تو باشى.

اکنون سخن پیغمبر بخاطرش افتاده و سخت پشیمان شده بود لذا اصرار داشت که از آن قوم کناره گرفته و بمکه باز گردد!

زبیر چون این وضع را مشاهده کرد چند نفر را وادار نمود که بدروغ شهادت دهند که آن محل حوئب نیست و فرسنگها مسافت از حوئب دور شده‏اند،آن عده چنین کردند و عایشه هم باطمینان سوگند آنها مجددا به پیشروى خود بسوى بصره ادامه داد.

چون بنزدیکى بصره رسیدند طلحه و زبیر به بزرگان بصره نامه نوشته و آنها را براى مخالفت با على علیه السلام بمنظور خونخواهى عثمان دعوت کردند آنها نیز جواب دادند که کشندگان عثمان در مدینه هستند و آمدن شما ببصره براى این منظوربیمعنى و بدون منطق است،ولى مخالفین اعتنائى بگفتار بزرگان بصره ننموده و بحالت تعرض بدان شهر حمله کردند و پس از کشتار زیاد عثمان بن حنیف را که از جانب على علیه السلام بحکومت بصره منصوب شده بود مجبور بتسلیم نمودند و در نتیجه شهر بصره را بتصرف خود در آوردند.

از طرفى على علیه السلام نیز در خلال اینمدت مشغول تعویض فرمانداران شهرستانها بوده و بطوریکه قبلا اشاره شد نامه‏اى هم بوسیله جریر بن عبد الله بجلى بمعاویه فرستاده و او را به بیعت خود دعوت کرده بود ولى معاویه بجاى پاسخ نامه على علیه السلام نامه‏اى بزبیر نوشته و او را بمخالفت آنحضرت وادار نموده بود.على علیه السلام مجددا به جریر بن عبد الله نامه‏اى نوشت و تأکید نمود که بمحض وصول نامه من معاویه را وادار کن که کارش را یکسره نموده و در اینمورد تصمیم بگیرد و او را میان جنگ و صلح مخیر کن اگر تسلیم شد از او بیعت بگیر و چنانچه خیال جنگ دارد ما را آگاه گردان.

اما معاویه على علیه السلام را بقتل عثمان متهم کرده و بآنحضرت پاسخ نوشته بود که کشندگان عثمان را تسلیم وى نماید.

على علیه السلام که در میان مخالفین خود معاویه را از همه حیله‏گرتر و نفوذ او را در شام نیز میدانست تصمیم گرفت که ابتداء با لشگر مجهزى بشام رفته و کار معاویه را یکسره کند ولى در این هنگام خبر رسید که عایشه بدستیارى طلحه و زبیر بصره را متصرف شده و بعنوان خونخواهى عثمان مردم را علیه على علیه السلام شورانیده‏اند على علیه السلام ناچار از تصمیم حرکت بشام منصرف شده و در صدد بر آمد که اول شورشیان بصره را از میان بردارد و سپس عازم شام گردد.

على علیه السلام در مسجد بمنبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى و درود برسول اکرم صلى الله علیه و آله چنین فرمود:

ایها الناس ان عایشة سارت الى البصرة و معها طلحة و الزبیر و کل منهما یرى الامر له دون صاحبه،اما طلحة فابن عمها و اما الزبیر فختنها،و الله لو ظفروا بما ارادوا و لن ینالوا ذلک ابدا لیضربن احدهما عنق صاحبه بعد تنازع منهما شدید و الله ان راکبة الجمل الاحمر ما تقطع عقبة و لا تحل عقدةالا فى معصیة الله و سخطه حتى تورد نفسها و من معها موارد الهلکة.اى و الله لیقتلن ثلثهم و لیهربن ثلثهم و لیثوبن ثلثهم و انها التى تنبحها کلاب الحوئب و انهما لیعلمان انهما مخطئان و رب عالم قتله جهله و معه علمه و لا ینفعه،حسبنا الله و نعم الوکیل (6) .

(اى مردم عایشه بهمراهى طلحه و زبیر بسوى بصره رفته و هر یک از طلحه و زبیر حکومت را براى خود میخواهد بدون دیگرى،اما طلحه پسر عموى عایشه است و زبیر هم شوهر خواهر اوست بخدا سوگند اگر بدانچه میخواهند ظفر یابند و (با اینکه) هرگز بدان نائل نخواهند شد هر یک از آندو گردن رفیقش را میزند و سوگند بخدا این زنى که بشتر سرخ سوار شده (عایشه) بر هیچ پشته‏اى نگذرد و هیچ عقده‏اى را نگشاید مگر در معصیت و غضب خداى تعالى تا اینکه خود و همراهانش را بهلاکت اندازد،بخدا سوگند (از قشون آنها) ثلثشان کشته میشود و ثلثشان فرار میکنند و ثلثشان از طغیان خود بر میگردند و این عایشه همان زنى است که سگهاى حوئب باو بانگ زنند (اشاره بفرمایش پیغمبر صلى الله علیه و آله) و طلحه و زبیر میدانند که هر دو براه خطاء میروند (ولى) چه بسا عالمى که از علمش سود نبرد و جهلش او را بکشد خداوند ما را کافى است و چه وکیل خوبى است.)

البته تجهیز لشگر علیه عایشه ام المؤمنین که همسر پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله و دختر ابوبکر بود و همچنین براى سرکوبى طلحه و زبیر که از شخصیت‏هاى مهم و از اصحاب سرشناس رسول خدا صلى الله علیه و آله بودند چندان کار ساده و آسانى نبود از اینرو على علیه السلام اعمال خلاف آنها را که در بصره مرتکب شده بودند باهل مدینه گوشزد نمود تا آنها را براى حرکت بسوى بصره بمنظور جنگ با اصحاب جمل آماده نماید لذا فرداى آنروز مجددا بمنبر رفته و ضمن ایراد خطبه‏اى چنین فرمود:

فخرجوا یجرون حرمة رسول الله صلى الله علیه و آله کما تجر الامة عند شراءها متوجهین بها الى البصرة،فحبسا نساءهما فى بیوتهما و ابرزاحبیس رسول الله صلى الله علیه و آله لهما و لغیرهما فى جیش ما منهم رجل الا و قد اعطانى الطاعة و سمح لى بالبیعة طائعا غیر مکره،فقدموا على عاملى بها و خزان بیت مال المسلمین و غیرهم من اهلها.فقتلوا طائفة صبرا و طائفة غدرا،فو الله لو لم یصیبوا من المسلمین الا رجلا واحدا معتمدین لقتله بلا جرم جره لحل لى قتل ذلک الجیش کله اذ حضروه فلم ینکروا و لم یدفعوا عنه بلسان و لا بید،دع ما انهم قد قتلوا من المسلمین مثل العدة التى دخلوا بها علیهم. (7)

(یعنى مخالفین من از مکه خارج شدند و در حالیکه زوجه رسول خدا صلى الله علیه و آله را مانند کنیزى که در موقع خریدنش (باین سو و آن سو) کشیده میشود با خود بسوى بصره کشانیدند،طلحه و زبیر زنهاى خود را در خانه‏هایشان باز گذاشته و همسر رسول خدا صلى الله علیه و آله را در میان قشونى براى خود و دیگران نمایان ساختند و کسى از آن قشون نبود جز اینکه بمن اطاعت نموده و با اختیار و بدون اکراه بمن بیعت کرده بود (سپس نقض عهد کرده و) بر عامل من (عثمان بن حنیف) و بر خزانه داران بیت المال مسلمین و سایر مردم بصره وارد شده گروهى را بصبر (با چوب و سنگ و غیره) کشته و گروهى را هم بمکر و حیله بقتل رسانیده‏اند،بخدا سوگند اگر از مسلمین جز بمرد واحدى دست نمییافتند که او را عمدا و بیگناه کشته باشند کشتن تمام لشگریان مخالفین براى من حلال بود زیرا آنها در آنجا حاضر بودند و از کار زشت و منکر نهى ننموده و با زبان و دست از کشته شدن آنفرد بیگناه ممانعت نکرده‏اند،صرفنظر از این مطلب آنان بتعداد لشگریان خود از مسلمین را بقتل رسانیده‏اند) .

على علیه السلام با خطابه شیوا و بلیغ خود اهل مدینه را از قضایا آگاه ساخت و نقشه‏هاى مزورانه اصحاب جمل را که پس از بیعت بآنحضرت نقض عهد کرده وموجب بروز اینگونه حوادث شده بودند بر آنها روشن نمود و براى دفع این غائله مردم مدینه را از جا حرکت داد.

على علیه السلام سهل بن حنیف را در مدینه بجاى خود گذاشت و گروهى از مهاجر و انصار را که اکثر آنها از بدریان بودند بسیج نموده و راه بصره را در پیش گرفت و امام حسن و مالک اشتر و محمد بن ابوبکر را با تنى چند بکوفه فرستاد تا سپاهى نیز در آنشهر براى ملحق شدن به لشگریان على علیه السلام تجهیز نمایند.

در آنموقع فرماندار کوفه ابوموسى اشعرى بود که از طرف عثمان حکومت کوفه را داشت و على علیه السلام باو نوشته بود که از مردم کوفه بآنحضرت بیعت گیرد ولى او بتصور اینکه طرفدارى از خونخواهى عثمان و کمک بطلحه و زبیر او را در محل اولیه خود ثابت خواهد نمود مردم کوفه را بحمایت طلحه و زبیر که بظاهر مدعى خون عثمان بودند دعوت کرد و از بیعت گرفتن براى على علیه السلام خوددارى نمود.

فرستادگان على علیه السلام هر قدر او را نصیحت کردند سودى نبخشید تا اینکه مالک اشتر دار الاماره را اشغال نموده و غلامان ابوموسى را مضروب و پراکنده ساخت و چون در آن هنگام خود ابوموسى در مسجد بود مالک بمسجد وارد شد و ابو موسى را از منبر پائین کشید و بانگ زد اى احمق و خائن،مردم جز على علیه السلام بکسى بیعت نمیکنند ابوموسى وقتى خود را در دست مالک عاجز دید سکوت اختیار کرد و از در التماس و زارى بر آمد سپس مالک بمنبر شد و مردم را براى بیعت بعلى علیه السلام فرا خواند و تقریبا از تمام مردم کوفه بیعت گرفت و توانست در اندک مدتى در حدود دوازده هزار نفر تجهیز کرده و بخدمت آنحضرت روانه نماید .

این عده از کوفه حرکت نموده و در محلى بنام ذیقار باردوگاه على علیه السلام پیوستند و پس از اظهار خرسندى از دیدار آنحضرت عرض کردند سپاس خداى را که ما را براى همجوارى تو مخصوص گردانید و بیاریت گرامى فرمود،على علیه السلام هم ضمن قدردانى از آنان بپا خاست و پس از حمد و ثناى الهى و درود به پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله آنها را ستود و آنگاه در مورد طلحه و زبیر که نقض عهدکرده و به بهانه خونخواهى عثمان از وى به بصره آمده بودند سخنانى فرمود و سپاهیان را از جریان اوضاع و احوال آگاه گردانید و آنان نیز پس از استماع بیانات على علیه السلام آمادگى خود را براى فداکارى و جانبازى در راه حق بمنظور از بین بردن این فتنه باطلاع حضرتش برسانیدند (8) .

على علیه السلام با سپاهیان خود از ذیقار حرکت و تا محلى بنام زاویه که در چند کیلومترى بصره بود پیش رفت و در آنجا اردو زد و چون آن بزرگوار همیشه صلح و آشتى را بر جنگ و خونریزى ترجیح میداد از همان محل نامه‏اى بطلحه و زبیر فرستاد و آنها را نصیحت نمود و علاوه بر مکتوب ارسالى چند نفر من جمله قعقاع بن عمرو را نیز براى مذاکره با اصحاب جمل بسوى بصره فرستاد تا آنها را با پند و اندرز از وخامت عاقبت این کار بر حذر دارند ولى مخالفین که خود را در این جنگ غالب و پیروز مى‏پنداشتند از قبول هرگونه پندى خود دارى نمودند زیرا عایشه از مخالفت ابوموسى با على علیه السلام در کوفه آگاه شده بود و تصور میکرد که از مردم کوفه کسى آنحضرت را یارى نخواهد نمود و چون یقین کردند که على علیه السلام به نزدیکى بصره رسیده است عایشه که فرماندهى کل سپاه جمل را بعهده داشت بزبیر مأموریت داد که بکمک طلحه و مروان و سایرین بصف آرائى سپاه پرداخته و آماده جنگ باشند و تعداد افراد این سپاه در حدود سى هزار نفر بود که اصحاب جمل آنها را در مسیر راه از شهرهاى مختلف جمع آورى کرده بودند.

قعقاع که از سخنان خود نتیجه نگرفته و از طرفى صف آرائى سپاهیان مخالفین را مشاهده کرد بنزد على علیه السلام برگشت و او را در جریان امر گذاشت.

در خلال اینمدت تعداد سه هزار نفر نیز از مردم بصره (از قبیله ربیعه) بسپاهیان على علیه السلام پیوسته بودند که مجموع آنها در حدود بیست هزار نفر بوده است و چون آنجناب اصحاب جمل را مصمم بجنگ دید فرماندهان خود را که از جمله مالک اشتر و عدى بن حاتم و محمد بن ابى بکر و عمار یاسر و دیگران بودند از نیت طلحه و زبیر آگاه ساخته و مأموریتهاى رزمى آنها را نیز تعیین و مشخص نمود.

عایشه هم با سپاه خود راه زاویه را که در شمال بصره و محل مناسبى براى دفاع از شهر بود در پیش گرفت و پس از رسیدن بدانجا در مقابل لشگریان على علیه السلام توقف نمود و بنا بروایات بعضى از مورخین صف آرائى سپاهیان طرفین در برابر هم در روز 17 جمادى الثانى سال 36 هجرى و بنقل صاحب ناسخ التواریخ در روز 19 جمادى الاولى سال 36 بود (9) .

روز بعد زبیر واحدهاى مختلفه سپاه جمل را فرمان داد تا منظما بسوى لشگریان على علیه السلام پیش روند چون آنحضرت متوجه شد که قریبا آتش جنگ شعله‏ور میشود بلشگریان خود فرمان عقب نشینى داد که شاید جنگ در نگیرد و کار بصلح و صفا خاتمه یابد،عایشه نیز سپاه خود را فرمان برگشت داد و در آنروز که اولین روز جنگ بود میان طرفین جنگى واقع نشد.

فرداى آن روز که هر دو سپاه لباس جنگ پوشیده و مقابل هم ایستاده بودند على علیه السلام بتنهائى از سپاهیان خود جدا شد و بدون شمشیر و زره بسوى سپاه بصره اسب تاخت تا بصف مقدم سپاه جمل رسید و با صداى بلند زبیر را صدا زد.همه مات و مبهوت شده و نمیدانستند که مقصود على علیه السلام از این یکه تازى چیست و با رشادت بى نظیرى که فرد و تنها بدون شمشیر و زره بمقابل صفوف دشمن آمده است چه نظرى دارد؟

زبیر که در کنار هودج عایشه بود غرق در فولاد و زره شد و رکاب بر اسب زد و در مقابل على علیه السلام ایستاد،چون عایشه زبیر را در برابر آنحضرت دید مرگ او را حتمى دانست ولى ملتزمین رکاب باو گفتند خاطر جمع باش على باین ترتیب کسى را نمیکشد و شمشیر هم نبسته است حتما با زبیر کار دارد.

زبیر چشم بچشم على علیه السلام دوخت تا ببیند با او چکار دارد.

على علیه السلام فرمود این چه بساطى است که شما راه انداخته‏اید؟

زبیر گفت براى خونخواهى عثمان!

على علیه السلام فرمود اگر راست میگوئید شما دستهاى خود را بسته وخودتان را تسلیم ورثه عثمان کنید مگر غیر از شما کس دیگرى محرک قتل عثمان بود؟

زبیر سکوت کرد،على علیه السلام فرمود من آمدم که ترا از اشتباه خارج کنم و سخنان چندى را که پیغمبر صلى الله علیه و آله بتو فرموده و تو آنها را فراموش کرده‏اى بتو تذکر دهم،آنگاه فرمود اى زبیر یاد دارى که من روزى دنبال رسول خدا صلى الله علیه و آله میگشتم و او در منزل عمرو بن عوف بود و چون بدانجا آمدم آنحضرت دست ترا در دست خود گرفته بود و بمحض ورود من رسول اکرم صلى الله علیه و آله پیشدستى فرمود و بمن سلام کرد،تو گفتى اى على چرا تکبر کردى و زودتر به پیغمبر سلام نکردى؟

پیغمبر صلى الله علیه و آله فرمود اى زبیر على متکبر نیست و در آینده تو با او جنگ خواهى کرد و جنگ تو ظالمانه است!

باز فرمود:یادت میآید که روزى رسول اکرم صلى الله علیه و آله بتو فرمود آیا على را دوست دارى؟گفتى بلى یا رسول الله او پسر دائى من است آنحضرت فرمود با وجود این با او بجنگ و ستیز خواهى ایستاد!

على علیه السلام نظیر این سخنان را بگوش زبیر خواند و زبیر از شنیدن و یاد نمودن آنها عزم و اراده‏اش سست شد و گذشته‏ها را بیاد آورد و دید چگونه بطمع دنیا با پسر دائى خود که جانشین پیغمبر هم هست بجنگ برخاسته و خود را براى همیشه گرفتار غضب الهى مى‏نماید (10) .!

زبیر شرمنده شد و از على علیه السلام معذرت خواست عرض کرد:قول میدهم که همین الان از سپاه بصره خارج شوم و کوچکترین دخالتى در اینکار نکنم،على علیه السلام بطرف سپاه خود روان شد زبیر هم بهت زده و متزلزل نزد عایشه برگشت.

عایشه پرسید على چکارت داشت؟گفت راجع بگذشته‏ها صحبت میکرد،عایشه گفت احساس میکنم که چند کلمه سخن على ترا متزلزل کرده است البته حق هم دارى کیست که با على روبرو شود و رعب و هیبت على در ارکان وجود او لرزه‏نیاندازد و این امر مسلم است زیرا حریف ما کسى است که ابطال و شجعان عرب از ذکر نام او بخود میلرزند.

عایشه از این سخنان نیشدار آنقدر گفت تا زبیر را بخشم آورد،پسرش عبد الله بن زبیر نیز سخنان عایشه را تأیید کرد زبیر به پسرش گفت من قسم خورده‏ام که در این غائله جنگ ننمایم،عبد الله گفت قسم را میتوان با دادن کفاره جبران نمود،زبیر خشمگین شد و غلام خود را بکفاره قسمى که خورده بود آزاد کرد و یکسر بسپاه على علیه السلام تاخت.

على علیه السلام فرمود زبیر را آزاد گذارید او خیال جنگ ندارد،زبیر هم مقدارى از این حملات نمایشى را بدون اینکه بکسى زخمى بزند یا خود زخمى بر دارد انجام داد و چون بطرف سپاه بصره بازگشت بپسرش عبد الله و همچنین بعایشه رو نمود و گفت دیدید که من از حمله باینها ترسى ندارم عبد الله خندید و گفت اینهم یکنوع حیله است ولى زبیر باین سخنان گوش نداد و از لشگرگاه جمل خارج شد و بوادى السباع رفت و در آنجا مهمان مردى بنام عمرو بن جرموز شد و چون بخواب رفت عمرو شمشیر بر کشید و سر زبیر را برید بدنش را زیر خاک کرد و سر را پیش على علیه السلام آورد،حضرت فرمود چرا زبیر را کشتى کار خوبى نکرده‏اى زیرا او مهمان تو بود و علاوه بر این از پیغمبر صلى الله علیه و آله شنیدم که بقاتل زبیر لعنت میفرستاد و او را نفرین میکرد.

عمرو متحیر شد و تا حدى هم متأسف گردید و آنگاه بعلى علیه السلام گفت من نمیدانم با شما خانواده بنى هاشم چگونه باید رفتار کرد کسى شما را نافرمانى کند لعنت میفرستید و اگر دشمنانتان را بکشد باز لعنت میفرستید (11) .

بارى پس از رفتن زبیر پسرش عبد الله بدستور عایشه لشگریان جمل را فرمان داد تا سپاهیان على علیه السلام را تیرباران کنند و عساکر کوفه نیز بانگ بر آورده و از آنحضرت اجازه جنگ خواستند.

على علیه السلام که همیشه صلح را بر جنگ ترجیح میداد حوصله نمود تا بلکه‏تا سر حد امکان از وقوع جنگ جلوگیرى کند ولى در اثر سکوت لشگریان على علیه السلام دشمن جرى‏تر شده و بر شدت تیر اندازى همى افزودند تا اینکه چند نفر از عساکر کوفه را زخمى نمودند.

على علیه السلام بار دیگر براى هدایت آنان جوانى بنام مسلم را با یک جلد قرآن نزد آنها فرستاد تا آنها را از نزدیک باحکام قرآن دعوت کند،آن جوان سعادتمند که خود داوطلب رفتن باین مأموریت خطیر شده بود نزدیک سپاهیان جمل رسید اما در اثر حمله و ضرب شمشیر آنها پس از جدا شدن دستهایش از بدن بدرجه عالیه شهادت رسید و اوراق قرآن نیز پریشان شد و بر زمین ریخت!

وقتى على علیه السلام آن صحنه را مشاهده کرد فرمود:

لا حول و لا قوة الا باللهـالان طاب القتال.

(اکنون جنگ شیرین شده است) و بلا فاصله سربازان را فرمان رزم داد و پسرش محمد حنفیه را مأمور حمله بصفوف سربازان دشمن نموده و چنین فرمود:

تزول الجبال و لا تزل.... (12) .

(کوهها از جا کنده شوند تو از جایت تکان مخور دندان روى دندان بفشار و کاسه سرت را بخدا عاریه ده،پاى خود را چون میخ در زمین بکوب و تا آخرین صفوف لشگر چشم انداز تو باشد و بدانکه پیروزى از جانب خداوند سبحان است) .

محمد حنفیه فورا بحمله پرداخت و با اینکه شجاع دلیر و قهرمان رزمنده‏اى بود ولى در اثر کثرت تیرها که بوسیله تیر اندازان دشمن مانند باران باطرافش مى‏بارید کمى تأمل نمود تا بلکه شدت بارش تیرها اندکى کاهش یابد در اینموقع على علیه السلام نزدیکش شد و دست بر سینه او زد و فرمود:

ادرک عرق من امک.

یعنى این احتیاط و ملاحظه کارى از مادرت بتو رسیده و الا پدرت که این چنین‏نیست آنگاه على علیه السلام خود فرد و یکتنه بر صفوف سپاه جمل حمله برد!

على علیه السلام مانند شعله‏هاى آتشى که بر خرمن کاه افتد در اندک زمانى صورت بندى رزمى قشون جمل را متلاشى ساخت و بسیارى از شجاعان و نام آوران نامى را که در برابر او عرض اندام میکردند بخاک و خون افکند و بقدرى رشادت نمود و شمشیر زد که شمشیرش خم شد آنگاه خود را کنار کشید و شمشیر را با زانوى خویش راست گردانید و مجدا بحمله پرداخت و پس از جنگ و جدال شدید بقرارگاه خود مراجعت فرمود و به محمد حنفیه گفت اى پسر حنفیه این چنین حمله کن،اصحاب على علیه السلام عرض کردند یا امیر المؤمنین محمد شجاع کم نظیرى است اما کیست در قوت دل و نیروى بازو همانند شما باشد.

آنگاه محمد حنفیه با تنى چند از انصار و جنگجویان بدر بحمله پرداخت و پس از کشتار زیاد از سپاه مخالفین مظفرانه بمحل خود بازگشت و در نتیجه این حملات در همان روز اول جنگ شکست فاحشى بسپاه بصره روى داد و در روز دوم و سیم نیز در اثر حملات و پیشروى عساکر کوفه سپاه جمل عقب نشینى کرده و نیروى هر گونه مقاومت از آنان سلب گردید.

فرماندهان زیر دست على علیه السلام مانند مالک اشتر و عمار یاسر و دیگران هر یک بنوبه خود رشادتها نموده و دشمن را مانند برگ خزان بزمین فرو ریختند،از آنسو طلحه نیز مردم را بصبر و مقاومت دعوت نموده و از پراکندگى و فرار آنها جلوگیرى میکرد.در اینموقع مروان بن حکم که از طلحه چندان خوشدل نبود پشت سر غلام خود کمین کرده و تیرى جانگداز و زهر آلود بسوى طلحه انداخت که اتفاقا آن تیر هم مؤثر واقع شد و طلحه را بهلاکت رسانید.

با مرگ طلحه سپاهیان جمل پراکنده شده و فرار نمودند و لشگریان على علیه السلام هم به تعاقب آنها پرداختند و تنها قبیله بنى ضبه مانده بود که اطراف هودج عایشه را گرفته و با سر سختى عجیبى از او دفاع میکردند.

فرماندهان على علیه السلام با شجاعت بى نظیرى به حمله پرداخته و رو به هودج عایشه گذاشتند،هر دستى که مهار شتر عایشه را میگرفت بضرب شمشیر لشگریان على‏علیه السلام از بازو میافتاد تا اینکه عبد الرحمن بن صرد و بنقل بعضى امام حسن علیه السلام خود را بشتر رسانیده و آنرا پى نمود،هودج در افتاد و مدافعین آن هم فرار کردند.

على علیه السلام اسب براند و نزد عایشه آمد و فرمود:

یا عایشة أهکذا امرک رسول الله ان تفعلى؟

(اى عایشه آیا رسول خدا صلى الله علیه و آله ترا فرموده بود که این چنین کنى؟) عایشه گفت:

یا ابا الحسن ظفرت فاحسن و ملکت فاسجح!

(یا على ظفر یافتى نیکوئى کن و مالک شدى عفو و مدارا فرما!) (13) .

على علیه السلام محمد بن ابى بکر را مأمور نمود که خواهرش عایشه را مراقبت کند و بعد هم او را بمدینه فرستاد،

جنگ جمل در روز سیم پایان یافت و لشگریان على علیه السلام شهر بصره را متصرف شدند و چنانکه سابقا اشاره شد لشگریان آنحضرت در حدود بیست هزار نفر بودند که قریب هزار و هفتصد نفر بدرجه شهادت رسیدند و از سپاه جمل هم که سى هزار نفر بودند در حدود سیزده هزار بقتل رسیدند و در هر حال فتنه بزرگى بود که بدست عایشه ام المؤمنین و بدستیارى طلحه و زبیر بر پا شده بود و نتیجه این فتنه و فساد بمرگ طلحه و زبیر انجامید و رفتار على علیه السلام با عایشه و مردم مغلوب بصره هم،سیماى بزرگوارى و جوانمردى او را آشکار ساخت.

فراریان سپاه جمل که در اطراف بصره متوارى بودند جرأت بیرون آمدن از مخفیگاه‏هاى خود را نداشتند على علیه السلام فرمان داد که هر کس سلاح خود را زمین گذارد و تسلیم شود مشمول فرمان عفو عمومى است،بصریها که در انتظار بودند آنجناب بتلافى گذشته خواهد پرداخت از شنیدن این خبر مسرور شدند و اسلحه را کنار گذاشته و بخانه‏هاى خود رفتند.

على علیه السلام دستور داد که مردم روز جمعه در مسجد جامع بصره براى‏نماز حاضر شوند و اهل بصره هم حضور یافته و با آنجناب نماز خواندند و پس از نماز على علیه السلام بپا خاست و آنان را مورد مذمت قرار داد و فرمود:

کنتم جند المرأة و اتباع البهیمة،رغا فاجبتم و عقر فهربتم،اخلاقکم دقاق و عهدکم شقاق و دینکم نفاق... (14) .

(اى مردم بصره شما سپاه زنى و پیروان چارپائى (شتر عایشه) بودید،بصداى شتر جمع شدید و چون پى شد فرار کردید،اخلاق شما سست،و پیمانتان ناپایدار و آیین شما دوروئى است.. .)

مردم بصره از استماع بیانات على علیه السلام شرمنده و خجل شده و از گذشته معذرت خواستند و بیعت آنحضرت را پذیرفته و براى بار دوم در مسجد بیعت خود را تجدید نمودند.

على علیه السلام براى برقرارى نظم و آرامش چند روز در بصره توقف فرمود و در خلال اینمدت بمنبر رفته و با خطبه‏هاى فصیح و آتشین مردم را بخدا پرستى و تقوى و پاکدامنى دعوت کرد و آنها را از ایجاد فتنه و فساد و گمراهى بر حذر داشت و اعمال خلاف و ناشایست عایشه و طلحه و زبیر را باهالى بصره که خود نیز شاهد جریان آن بودند روشن کرد و نتیجه پیمان شکنى آنها را که منجر بقتل عده زیادى گردید باطلاع مردم رسانید و بالاخره پس از بیعت گرفتن و استقرار آرامش در آن منطقه عبد الله بن عباس را بفرماندارى آنشهر منصوب و خود نیز بهمراهى لشگریان خویش راه کوفه را در پیش گرفت و براى بلاد دیگر نیز فرماندارانى اعزام کرده و مالک اشتر را هم بحکومت نصیبین منصوب نمود.

این جنگ اثرات و نتایج سوئى را در بر داشت از جمله بر اساس معنوى اسلام لطمات بزرگى زد و حس کین خواهى را در عرب زنده نمود و اساس اختلاف و عداوت را در آنها استوار کرد زیرا این جنگ میان بیست هزار نفر سپاهیان على علیه السلام و سى هزار نفر سپاه جمل بود که تلفات سه روزه آن در حدود پانزده هزارنفر و بعضى هم آنرا بالغ بر هیجده الى بیست و پنجهزار نفر نوشته‏اند.

دیگر از اثرات سیاسى جنگ جمل این بود که اختلافات قبلى و تفرقه مسلمین را زیادتر نمود و راه وصول معاویه را بخلافت نزدیکتر ساخت زیرا در طول این مدت معاویه توانست با استفاده از فرصت به جمع آورى سپاه و فریب مردم اقدام کند و شورش عایشه و طلحه و زبیر را در شام اهمیت داده و زمینه را براى مخالفت با على علیه السلام ببهانه خونخواهى عثمان آماده نماید.

جنگ نهروان

و الله لا یفلت منهم عشرة و لا یهلک منکم عشرة.

(نهج البلاغهـکلام 58)

پس از آنکه على علیه السلام در اواخر صفر سال 38 از صفین بکوفه مراجعت فرمود تا روز شهادت آنحضرت مدت دو سال و چند ماه فاصله بود ولى این مدت کوتاه بقدرى در آزردگى خاطر مبارک على علیه السلام مؤثر واقع شد که شرح آن قابل تقریر نمیباشد،شکست‏هاى پى در پى از همه طرف روح آن بزرگوار را آزرده و قلبش را رنجه کرد.

تأثر و رنج على (ع) از معاویه و حیله‏گریهاى عمرو عاص نبود بلکه رنج و تأسف او از بیوفائى و احمقى و خونسردى لشگریان خود بود و میفرمود:

من از بیگانگان هرگز ننالم‏
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد

على علیه السلام بقدرى از لا قیدى و بیشرمى کوفى‏ها متأثر بود که چند مرتبه آرزوى مرگ نمود تا بلکه از شر این قوم متلون و سست عنصر رهائى یابد،در یکى از خطبه‏هاى خود ضمن مذمت اصحابش فرماید:

و الله ان جائنى الموت و لیاتینى فلیفرقن بینى و بینکم لتجدننى لصحبتکم قالیا.

(بخدا سوگند اگر مرگ بسراغ من آید و البته خواهد آمد و میان من و شماتفرقه و جدائى اندازد مرا خواهید دید که نسبت بمصاحبت شما بغض و کراهت دارم.)

پیشنهاد عمرو عاص در صفین موقع بلند کردن قرآنها با نیزه درباره حکمیت میان متخاصمین اختلاف بزرگى در میان عساکر عراق بوجود آورد که میتوان آنرا علت العلل شکستهاى بعدى على علیه السلام دانست.

اختلاف على علیه السلام و معاویه در امر خلافت بحکمیت رجوع شد و علیرغم عقیده على علیه السلام از طرف آنحضرت ابوموسى اشعرى انتخاب گردید،ولى پس از عقد قرار داد صلح گروهى از سپاه على علیه السلام گفتند تکلیف کشته‏شدگان چیست؟و بآنحضرت اعتراض کردند که ما حکم خدا را خواستیم نه حکمیت ابوموسى و عمرو عاص را حتى چند نفرى بمخالفت هر دو سپاه برخاستند.

این قبیل اشخاص را عقیده بر این بود که على علیه السلام و معاویه هر دو باطلند و حکم مخصوص خدا است و در نتیجه این عقیده و فکر موقع مراجعت از صفین بکوفه در حدود دوازده هزار تن از سپاه على علیه السلام جدا شده و با بقیه سپاهیان آنحضرت مشاجره کرده و همدیگر را تکفیر مینمودند و پس از ورود بکوفه این گروه تحت فرماندهى عبد الله بن وهب بحروراء رفته و از سپاهیان على علیه السلام کناره‏گیرى نمودند!

شعار این عده که خوارج نامیده میشدند این بود که:لا حکم الا لله.این گروه بظاهر عباد و زاهد بودند و پیشانى آنها از کثرت سجود پینه بسته بود ولى در اثر حماقت و اشتباه نمیدانستند که چه میکنند،على علیه السلام درباره آنان فرمود اینها حق را در ظلمات باطل میجویند !

این گروه نمیدانستند قرآن که آنها حکومت آنرا خواهانند از کاغذ و مرکب بوجود آمده است کس دیگرى که احاطه کامل باحکام آن داشته باشد لازم است تا حکم خدا را از آن استخراج کند،بعقیده مسلمین عراق آنکس على علیه السلام بود که در واقع قرآن ناطق بشمار میرفت ولى معاویه و طرفدارانش زیر بار نمیرفتند و در نتیجه عمرو عاص و ابوموسى را براى اینکار انتخاب کردند که هیچیک چنین صلاحیتى را نداشتند.على علیه السلام عبد الله بن عباس را بسوى آنها فرستاد تا آنها را متوجه خبط و اشتباهشان سازد ولى آن فرقه گمراه از رأى و عقیده خود منصرف نشدند و مهمترین ایراد و اعتراض آنها این بود که چرا على با شامیان جنگید ولى از غارت اموال آنها جلوگیرى نمود؟و ثانیا ما حکمیت قرآن را خواسته بودیم چرا بحکمیت ابوموسى و عمرو عاص تن داد؟ثالثا در صلحنامه چرا نام خود را با امیر المؤمنین شروع نکرد و این امر میرساند که خود على نیز بخلافت خود یقین نداشت و در اینصورت تکلیف قربانیان این جنگ چه خواهد بود؟

على علیه السلام خود بسوى آنها رفت و آنان را نصیحت کرد و فرمود من هم مثل شما خواهان اجراى حکم قرآن هستم و براى همین منظور با معاویه جنگ میکردم و خود شما دیدید که من با متارکه جنگ و انتخاب ابوموسى بحکمیت مخالف بودم ولى در اثر فشار و اصرار خود شما جنگ خاتمه یافت و ابوموسى را هم علیرغم عقیده من خودتان براى حکمیت انتخاب کردید و اکنون هم ما بر سر رأى اولى هستیم و در صدد حمله مجدد بشام میباشیم پس شما هم ما را کمک کنید .

خوارج در پاسخ گفتند تو و ما کافر شده بودیم ما توبه کردیم ولى تو بهمان حال باقى مانده‏اى اول باید تو هم توبه کنى آنگاه ما هم مجددا ترا یارى میکنیم!!

این گروه بهمه بد میگفتند و شعارشان فقط تلاوت آیه:

و من لم یحکم بما انزل الله فاولئک هم الکافرون (1) .بود اما نمیدانستند آنکس که بما انزل الله باید حکم کند على علیه السلام است.

چون على علیه السلام از هدایت آنها مأیوس شد چشم از کمک و یارى آنها پوشید و در صدد تهیه سپاه بمنظور حمله بشام بر آمد.

در خلال اینمدت حوادث دیگر نیز رخ داد که هر یک بنوبه خود باعث شکست عراقیها و موجب تأسف و اندوه على علیه السلام گردید.

معاویه که از رأى حکمیت دلى شادان و خاطرى خرسند داشت روز بروز در تحکیم موقعیت خود کوشش میکرد و قلمرو حکومتش را توسعه میداد و چون ازاوضاع عراق و اختلاف و پراکندگى سپاهیان على علیه السلام اطلاع حاصل کرد در صدد بر آمد که زمینه را براى حمله بعراق نیز آماده نماید!

ضحاک بن قیس را با عده‏اى در حدود چهار هزار نفر مأموریت داد که دستبردى بخاک عراق بزند و تا جائیکه مقدور باشد از مردم عراق کشته و اموالشان را چپاول نماید و چنانچه بحمله متقابله بر خورد نماید عقب نشینى کرده و خود را بشام رساند و مقصود معاویه از این عمل ترسانیدن عراقیها و نشان دادن ضرب شست بآنها بود که در آتیه بفکر حمله بشام نیفتند!

ضحاک که مردى پلید و خونخوار بود دستور معاویه را بطور کامل اجرا نمود و خود را بمرز عراق رسانید و بقتل غارت مشغول گردید از جمله عمرو بن عمیس (برادر زاده عبد الله بن مسعود) را کشته و گروهى از همراهان او را گردن زد چون این خبر در کوفه بعلى علیه السلام رسید در حالیکه از شدت خشم بر خود میلرزید بالاى منبر رفت و مردم سست عنصر و بیحال کوفه را مخاطب ساخته و فرمود:اى اهل کوفه اگر در راه خدا کار میکنید بسوى عمرو بن عمیس بشتابید که از همکیشان شما گروهى کشته شده و جمعى نیز مجروح گشته‏اند،بروید با دشمنان پیکار کنید و بیگانه را از حریم دیار خود باز گردانید (چون از مردم ضعف و سستى دید فرمود) اى گروه سست پیمان و بى حمیت دوست داشتم که بجاى هشت تن از شما یک تن از لشگریان معاویه را داشتم،بخدا سوگند حاضر بملاقات پروردگارم (مرگ) هستم تا براى همیشه از دیدار شما آسوده باشم،بمن خبر رسیده است که معاویه ضحاک بن قیس را براى قتل و غارت فرستاده و آن خونخوار فرو مایه هم عده‏اى از برادران شما را کشته و اموالشان را نیز تاراج کرده است در حالیکه شما در خانه‏هاى خود نشسته و براى دفاع از حریم خانه خود از جاى حرکت نمیکنید (2) !

على علیه السلام حجر بن عدى را بتعقیب ضحاک فرستاد،ضحاک چندى در برابر حملات کوفیان مقاومت نمود ولى پس از آنکه نوزده نفر از سربازانش کشته شدند شبانه فرار کرده و راه شام در پیش گرفت.همچنین بسر بن ارطاة (همان فرد پلیدى که در جنگ صفین به پیروى از عمرو عاص با نمایان ساختن عورت خود از دم شمشیر على علیه السلام جان سالم بدر برد) بدستور معاویه با گروه کثیرى به حجاز و یمن یورش برد و ضمن کشتن جمعى از شیعیان على علیه السلام و غارت اموال آنان بشام بازگشت،در آنموقع عبید الله بن عباس از جانب على علیه السلام والى یمن بود چون احساس کرد در برابر بسر یاراى مقاومت ندارد عمرو بن اراکه را بجاى خود گذاشت و خود از یمن خارج شد و رو بسوى کوفه نهاد،بسر پس از وارد شدن به یمن شروع بقتل و غارت نمود و عمرو بن اراکه را نیز بقتل رسانده و دو طفل خردسال عبید الله را سربرید بطوریکه مادرشان از مشاهده آنحال اختلال حواس پیدا نمود و دیوانه شد.

چون على علیه السلام از قتل و غارت بسر خبر یافت ضمن نکوهش کوفیان حارثة بن قدامه را که خود نیز داوطلب بود با دو هزار سوار بمقابله بسر فرستاد،بسر وقتى شنید حارثة بتعقیب او میآید از ترس حارثه فرار کرد و خود را بشام رسانید (3) .

و باز معاویه یکى دیگر از سرداران خود را بنام سفیان بن عوف با ششهزار نفر جهت قتل و غارت و تولید آشوب بعراق فرستاد و سفیان وارد شهر انبار (از شهرهاى قدیمى عراق) شد و حسان بن حسان بکرى حاکم آنجا را کشته و مشغول قتل و غارت گردید حتى بعضى از لشگریانش زر و زیور زنها را نیز از دست و گردن آنها گشوده و به یغما بردند،و همه این گرفتاریها نتیجه عدم توجه کوفیان بدستورات على علیه السلام بود و چون آنحضرت از این قضیه آگاهى یافت فراز منبر رفت و ضمن ایراد خطبه‏اى چنین فرمود:

بمن خبر رسیده است که بدستور معاویه بشهر انبار شبیخون زده‏اند و حاکم آنجا را کشته و سواران شما را از حدود آن شهر دور گردانیده‏اند و یکى از لشگریان آنها بر یک زن مسلمان و یک زن کافره ذمیه وارد شده و خلخال و دست‏بند و گردن‏بند و گوشواره‏هاى او را در آورده است و آن زن بعلت اینکه نمیتوانسته او را از خود دور کند گریه و زارى کرده و از خویشان خود کمک طلبیده است،و دشمنان با غنیمت‏و دارائى بسیار بشام باز گشته‏اند،اگر مرد مسلمانى از شنیدن این واقعه در اثر حزن و اندوه بمیرد بر او ملامت نیست بلکه بنزد من هم بمردن سزاوار است.

وقتیکه شما را در تابستان بجنگ دشمنان خواندم گفتید حالا هوا گرم است ما را مهلت ده تا شدت گرما شکسته شود و چون در زمستان دعوت نمودم گفتید اینروزها هوا سرد است و بما مهلت ده تا سرما برطرف گردد،شما که عذر و بهانه آورده از گرما و سرما فرار میکنید بخدا سوگند در میدان جنگ از شمشیر زودتر فرار خواهید نمود!یا اشباه الرجال و لا رجالـاى مرد نماهاى نامرد و اى کسانیکه عقل شما مانند عقل بچه‏ها و فکرتان چون اندیشه زنهاى تازه بحجله رفته است!

اى کاش شما را نمیدیدم و نمیشناختم که نتیجه شناختن شما پشیمانى و غم و اندوه میباشد .

قاتلکم الله لقد ملاتم قلبى قیحا و شحنتم صدرى غیظا و جرعتمونى نعب التهمام انفاسا.

خداوند شما را بکشد که دل مرا بسیار چرکین کرده و سینه‏ام را از خشم آکنده ساختید و در هر نفس جام غم و اندوه را پیاپى جرعه جرعه در گلویم ریختید و بسبب نافرمانى،رأى و تدبیرم را تباه ساختید (4) .

علاوه بر این قضایا،حوادث دیگرى هم بشرح زیر رخ داد که باعث شکست عراقیها و موجب اندوه و رنج على علیه السلام گردید:

قیس بن سعد که در اوائل خلافت على علیه السلام بحکومت مصر منصوب شده بود در جنگ صفین براى فرماندهى یکى از واحدهاى رزمى احضار گردیده و بجاى وى محمد بن ابى بکر عازم مصر شده بود.

محمد در مصر مشغول حل و فصل امور بود که معاویه از کار حکمیت فراغت یافت و چون حکومت مصر را بعمرو عاص وعده داده بود ناچار در صدد اشغال آن کشور برآمد.براى این منظور عده‏اى را بفرماندهى معاویة بن خدیج براى حمله بمصر روانه ساخت،عمرو عاص نیز مانند سابق حیله و نیرنگ خود را بکار برد و در داخل آن کشور مردم را علیه محمد شورانید.

محمد در برابر معاویه شکست خورد و قضایا را بعلى علیه السلام اطلاع داد و از وى کمک خواست.

على علیه السلام مالک اشتر را که حاکم ایالت جزیره بود احضار نمود و سپس او را روانه مصر ساخت و محمد را نزد خود خواند تا کار دیگرى باو رجوع فرماید زیرا مصر حاکمى مثل مالک میخواست تا نیرنگ‏هاى معاویه و عمرو عاص را با شمشیر پاسخ دهد.

مالک اشتر در ذیقعده سال 38 از کوفه خارج شد و راه مصر را در پیش گرفت،در بین راه مردى پست فطرت با وضع رقت بارى خود را بحضور مالک رسانید،مالک اشتر که بپیروى از على علیه السلام همیشه غریب نواز و نسبت بفقراء متفقد بود پرسید کیستى و از کجا میآئى؟

آنمرد گفت اسمم نافع است و در مدینه غلام عمر بن خطاب بودم و اکنون آزاد هستم و چون در مدینه بمن سخت میگذشت لذا از آن شهر خارج شده‏ام و خیال رفتن بمصر را دارم تا در آنجا کارى پیدا کنم (5) !

مالک گفت اگر مایل باشى و نزد من بمانى من پوشاک و خوراک ترا تأمین میکنم،نافع گفت چه سعادتى بهتر از این البته که میمانم،مالک این مرد را نیز جزو لشگریانش همراه خود برد .

پس از طى مسافتى بشهر قلزم رسیدند که تا مصر سه روز راه فاصله داشت،شب را در آنجا بیتوته نموده و صبح که براه افتادند نافع بد طینت یک لیوان شربت از عسل درست کرد و مقدارى سم در آن ریخت و پیش مالک برد.

مالک که در این چند روز خدمتگزارى این غلام را بیشائبه دیده بود لیوان شربت را سر کشید و لشگریانش را حرکت داد و پس از چند ساعت راه‏پیمائى آثارانقلاب در قیافه مالک نمایان شد و رفته رفته حالش بهم خورد و از پشت زین بر زمین افتاد.

لشگریان مالک پیش دویدند و بدرمانش پرداختند اما سمى که در شربت ریخته شده بود اثر خود را بخشید و همراهان او را متوجه قضیه نمود و هر چه دنبال نافع گشتند او را پیدا نکردند،مالک پس از چند لحظه دیده از جهان فرو بست و بسراى جاویدان شتافت و اطرافیانش با جنازه مالک بقلزم مراجعت نمودند.

نافع پس از خوراندن شربت بمالک از قلزم فرار کرده و پیش معاویه رفته بود هنگامیکه این خبر بمعاویه رسید بسیار خوشحال و مسرور شد و شامیان را نوید داد که دیگر حمله على بشما عملى نخواهد شد زیرا پشت و پناه على علیه السلام مالک بود و نافع را نیز بسیار نوازش کرد و مردم شام را که از شمشیر مالک داغى بر دل و کینه‏اى در خاطر داشتند اجازت داد تا آنروز را جشن گیرند.

از آنسو چون این خبر بگوش على علیه السلام رسید بسیار متأثر و اندوهگین شد بطوریکه از ته دل گریه را سر داد و فرمود مرگ مالک اشتر فاجعه بزرگى است دیگر نظیر مالک را نخواهیم دید مالک مانند شیرى بود که از صداى او زهره دشمنان آب میشد و همچنان که ملول و محزون بود فرمود:

مالک و ما مالک لو کان جبلا لکان فندا لا یرتقیه الحافر و لا یرقى علیه الطائر اما و الله هلاکه قد اعز اهل المغرب و اذل اهل المشرق لا ارى مثله بعده ابدا.

مالک چه کسى بود مالک اگر کوهى بود کوه بزرگ و بلندى بود که نه رونده‏اى بقله آن میتوانست پاى نهد و نه پرنده‏اى میتوانست بر فراز آن پرواز کند،سوگند بخدا که شهادت او اهل شام و مغرب را عزیز کرد و مردم عراق و مشرق را خوار نمود و از این پس مانند مالک را هرگز نخواهیم دید (6) .

على علیه السلام مجددا حکومت مصر را به محمد بن ابى بکر سپرد و او را از جریان شهادت مالک آگاه گردانید،ولى معاویه و عمرو عاص دست از کینهـتوزى و نیرنگ بازى بر نمیداشتند و چند مرتبه بوسیله نامه محمد را تطمیع و تهدیدکردند و هر دفعه محمد بآنها صریحا جواب منفى داد و فداکارى و خلوص خود را نسبت بعلى علیه السلام بدانها گوشزد کرد.معاویه چون از تطمیع محمد مأیوس شد در صدد ایذاء او بر آمد و بمکروفسون عمرو عاص توانست مردم مصر را علیه محمد بشوراند.

محمد اوضاع آشفته مصر را در اثر تحریکات معاویه باطلاع على علیه السلام رسانید و آنحضرت عین نامه او را در مسجد باهل کوفه قرائت فرموده و بار دیگر آنها را بسستى و لا قیدى مذمت کرد و تمام این شکست‏ها را که پى در پى اتفاق میافتاد نتیجه بى حالى و بیغیرتى کوفى‏ها دانست و پس از مذمت آنها دو هزار نفر بفرماندهى مالک بن کعب بکمک محمد فرستاد ولى محمد در خلال اینمدت با عده معدودى که طرفدار او بودند با معاویة بن خدیج سرگرم رزم بود و بالاخره اطرافیانش شکست خوردند و خود نیز بدرجه شهادت رسید.

على علیه السلام هنوز براى شهادت مالک اشتر عزا دار و اندوهگین بود که خبر سقوط مصر و شهادت محمد بحضرتش رسید این خبر آن بزرگوار را بیش از پیش در غم و اندوه فرو برد و با چشمان اشگ آلود فرمود:همانقدر که مردم نانجیب شام از شهادت مالک و محمد خرسند هستند اندوه و تأسف ما در این ماجرا بیشتر از شادى آنها است.

بارى نظیر اینگونه اتفاقات پى در پى در گوشه و کنار رخ میداد و هر یک بنوبه خود موجب حسرت و اندوه میگشت من جمله حاکم بصره نیز بدسایس معاویه از اطاعت على علیه السلام سرپیچى کرده و براى تسخیر مکه نیرو میفرستاد.

روز بروز اوضاع مسلمین حقیقى که تعداد آنها خیلى کم بود وخیمتر میشد و نصایح على علیه السلام نیز براى تحریک آنها بمنظور دفاع از شهرها و خاموش کردن این آشفتگى‏ها مؤثر واقع نمیگردید.

پس از مراجعت از صفین قریب دو سال این نابسامانیها ادامه داشت تا اینکه در سال چهلم هجرت على علیه السلام با ایراد چند خطابه آتشین که حاکى از التهاب درون و اندوه خاطر او بود مردم افسرده و سست عهد کوفه را مجددا به جنبش آوردو فرماندهان و سرداران نیز با اینکه بمرور زمان خوى سلحشورى را کم کم از دست داده بودند در مقابل تهییج و تحریض على علیه السلام که خود فرماندهى کل را بعهده داشت از جاى بر خواستند و مردم را براى یک حمله قطعى و نهائى بمتصرفات معاویه بسیج کردند.

عده‏اى که بسیج شده بود در حدود بیست هزار بود که بفرمان على علیه السلام در نخیله اردو زده و براى بازدید آنحضرت حاضر شدند،على علیه السلام بفرمانداران و حکام خود نیز دستور کتبى داد که قشون ولایات را تجهیز کنند و براى حرکت بسوى شام به نخیله اعزام دارند و پیش از حرکت از کوفه طرح کلى راه پیمائى و جزئیات آن همچنین اجراى قطعى و دقیق آنها بصورت چند دستور نظامى و ادارى بعموم فرماندهان زیر دست ابلاغ گردید.

ولى در اینموقع حادثه دیگرى رخ داد که مسیر تاریخ مسلمین را عوض نمود و اجراى نقشه آنانرا عقیم گردانید.فرقه خوارج که بشرح حال آنها سابقا اشاره گردید بفرماندهى عبد الله بن وهب راسبى فتنه و فساد راه انداختند و همان عقیده سابق خود را مجددا تکرار کردند.

موضوع فتنه خوارج در شوراى نظامى که از فرماندهان سپاه على علیه السلام در حضور آنحضرت تشکیل یافته بود مطرح گردید و چنین نتیجه گرفته شد که اگر سپاه على علیه السلام بمنظور حمله بشام از کوفه خارج شود مسلما گروه خوارج آن شهر را اشغال خواهند نمود و در اینصورت سپاهیان على علیه السلام باید در دو جبهه داخل و خارج بجنگ و قتال برخیزند پس مصلحت در آنست که پیش از حرکت بشام ابتدا کار را با خوارج یکسره کنند و سپس با خاطرى آسوده بسوى شام رهسپار شوند.

از آنجائیکه على علیه السلام همیشه از خونریزى و کشتار امتناع میکرد براى آخرین بار بوسیله نامه‏اى خوارج را نصیحت کرد آنها را براى احقاق حق و مبارزه با معاویه بکمک خود دعوت فرمود.

عبد الله راسبى نامه على علیه السلام را خواند و شفاها بحامل نامه گفت که ازقول ما بعلى بگو تو کافرى اول باید توبه کنى آنگاه ما را بکمک خود دعوت کنى!!سپس دستور داد که تمام خوارج بسوى نهروان عزیمت کنند.

تجمع این عده در نهروان بصورت یک پادگان در آمد و طرفداران این عقیده نیز از اطراف بدانجا آمده و روز بروز بر تعدادشان افزوده گردید بطورى که بالغ بر دوازده هزار نفر فرقه آنها را تشکیل میداد.

على علیه السلام نیز از پادگان نخیله که قصد عزیمت بشام را داشت مسیر خود را عوض کرده به نهروان آمد.

موقعیکه على علیه السلام با سپاهیان خود به نهروان رسید فرقه خوارج هماهنگ شده و گفتند :لا حکم الا لله و لو کره المشرکون.

على علیه السلام در عین حال که با این جماعت خشمگین بود نسبت بآنها اظهار تأسف و دلسوزى هم میکرد زیرا آنها در عقیده‏اى که داشتند اشتباه میکردند و متوجه آن اشتباه هم نمیشدند .

على علیه السلام در مقابل صفوف خوارج ایستاد و براى اتمام حجت با فرمانده آنها عبد الله راسبى صحبت کرد و سپس تمام خوارج را مخاطب ساخته و با منطق قوى و کلام شیوا آنها را باشتباهشان معترف ساخت و حقانیت خود را ثابت نمود در اینحال همهمه خوارج بلند شد و التماس توبه نمودند على علیه السلام فرمود پرچم سفیدى در کنار نهروان بزنند و توبه کنندگان خوارج زیر آن جمع گردند.

تقریبا دو ثلث خوارج بظاهر توبه نموده و در کنار پرچم سفید قرار گرفتند،على علیه السلام نیز آنها را از جنگ معاف فرمود ولى بقیه خوارج که چهار هزار نفر بودند بفرماندهى عبد الله بن وهب راسبى جدا سر قول خود ایستادگى کردند على علیه السلام نیز ناچار با آنها به پیکار و قتال پرداخت.

پیش از شروع جنگ براى تقویت روحیه مسلمین که در اثر مرور زمان و قتل و غارت چریکهاى معاویه پایه ایمان و جنگجوئى آنها ضعیف شده بود على علیه السلام فرمود که از تمام این خوارج کمتر از ده نفر زنده خواهند ماند همچنانکه از شما کمتر از ده نفر شهید خواهند شد و این فرمایش امام یکى از معجزات آنحضرت‏است که پیش از وقوع حادثه از کیفیت آن خبر داده و جریان امر کاملا صحیح و منطبق با واقعیت بوده است!

بارى جنگ شروع شد و طولى نکشید که آنگروه گمراه مقتول و نه نفر نیز از آنان فرار کردند و هفت نفر هم از سپاه على علیه السلام بدرجه شهادت نائل آمده بودند و بدین ترتیب پیش بینى آنحضرت صد در صد صورت واقع بخود گرفت و پس از خاتمه جنگ بکوفه مراجعت نمودند،از جمله فراریان خوارج عبد الرحمن بن ملجم از قبیله مراد بود که بمکه گریخته بود (7)